فلسفه غرب، و یا، مولانا بزرگ
داوی روشان داوی روشان

هرچند از زحمّات و روشنگری اندیشمندان  غرب،  که فلسفه  داشت در اوایل قرن 18 از ذهن بشر خارج؛  و بواسطه فلاسفه غرب بازسازی شد نمیشود چشم پوشید، و هرچند از میکانیزم و کمونیزه ساختن بخش بزرگی از جهان بواسطه اندیشمندانی همچون هیگل و مارکس چشم پوشی نمیتوان کرد. که هرکدام به نحوی در دوران  روشنگری غرب نقش بس بزرگی را ایفا و سبب  انقلاب سیاسی، فرهنگی،  اقتصادی  و رُشد افکار مردم شدند. و در حقیقت غرب را از دست دو استعمار یعنی توحید و خود ناباوری،  که سال ها ذهن بشر را در مستعمره خود قرار داده بودند نجات دادند.  که دو عامل عمده وجود داشت تا اندیشمندان غرب  رو به  فلسفه آورده و آن فلسفه مریض را بازسازی کنند.

                       اول آثار بجامانده فلاسفه یونان باستان،  مثل سقراط،  افلاتون و ارستو و یا پدر فلسفه طالس، که زیر بنا های محکم  فلسفی و هویتّی که سال های قبل از کتاب های آسمانی تعریفی از دموکراسی یا احترام به انسان را در خود بیان کرده بودند.   و دوم، نگرش جدید اندیشمندان غرب  نسبت به کلیسا ها که سال ها مردم رابا دست داشتن کتاب مقدس در محاصره ذهنی و معنوی خود قرار داده بودند؛  همانطوریکه امت اسلامی در قرآن و احادیث تمام معنویات و فلسفه را جستجو و دریافته بودند  و دیگر نیازی به تفکر  برای ایشان وجود نداشت. پیشوایان غرب هم با دست داشتن کتاب های عهد جدید و عهد قدیم که بسا همه چیز را در آن میشود یافت دروازه های فلسفه را نه تنها بستند بلکه مرگ فلسفه را خواب میدیدند. چون نگاه پیشوایان چه غربی  و چه مسلمان به کتاب های آسمانی یک نگاه کاملاً معنوی و درونی بود که گمانا بعد از هزار ها سال از گذشت آنها هم،  میتوان با استفاده از کتاب های آسمانی درد جامه نو را درمان کرد.  حتی برای هر زمان و هر جامعه گفتنی های منطقی دارد که میتواند جامعه را از رکود نجات دهد.   ولی با گذشت زمان و سیر تحولی انقلاب صنعتی در اوایل قرن 18 و خواسته های بشر امروزی داستان های کتب آسمانی رنگ و بوی خود را آهسته آهسته در اروپا  از دست داد.  که ما آموختیم  تحٌول در  مغز انسان ها بخصوص بزرگان غرب را چنان واداشت که حتی به ماورای فلسفه نگاه و می انیشیدند تا بتوانند در تمام جهان تغیر ایجاد کنند؛ چون هر تعریفی از فلسفه خود یک انقلاب مغزی ایست که ذهن بشر را بر عکس به آنچه می اندیشد میکند،  بستگی دارد که از فلسفه چه تعریفی میشود؛ آیا به اندیشیدن به  آن کفر خطاب میکنند یا تغیر اساسی  به جهان؛  مارکس اشاره میکند ًتا به حال فلسفه به طریق های مختلف به تفسیر جهان پرداخته اما نکته در این است که باید جهان را تغییر دادً.  فیلسوفانیکه سال ها در خواب بودند،  و به تحولاتیکه در جهان معاصر رخ میداد توجهی نشان نمیدادند بخصوص در عصر نظام  کاتولیسیزم در غرب؛  فلسفه نه تنها مفید  بود بلکه نگاه ژرف به هستی و کنکاش را کفر حساب میکردند؛  تا کسی ارتباطی را با ماورای خود برقرار نکند.  ولی با شروع عصر جدید و خواسته های بشراندیشمندان مجبور شدند تا برای پاسخگوئی به عصر خود دوباره به فلسفه روبیاورند؛  و فلسفه قدیم که هزار ها سال از عصر ارستوئی میگذشت را بازسازی کنند. که ما شاهد تحولات اساسی مثل تجدد؛ دموکراسی و اقتصاد در جوامع غربی میشویم؛ و اولین بار بودلر  تجدد را پایه گزاری میکنند    بعد به روسو و ولتر بعد ها هم نیچه و مارکس آلمانی مسیر غرب را آنچه که میخواهند تغیر میدهند.

                        چون خود فلسفه عبارت از برقراری ارتباط معرفتی به جهان هستی است اندیشمندان غرب نه تنها ارتباط معرفتی را برفرار کردند بلکه با دید خود آنچه که خود فکر میکردند مسیر جهان را عوض کردند، نه مثل طوطی همه حرف ها را از من و شما  بیاموزند و بیان کنند و خود هیچ چیزی برای گفتن نداشته باشند؛ چون اندیشه وقتی از خود انسان نباشد و هر لحظه هم منتظر افکار دیگران باشد تا او را مثل طوطی تعلیم دهد؛  در اینجا است که انسان نه اندیشه دارد و نه استقلال برای اندیشیدن را  که به آنچه می اندیشد فکر کند. آنچه که کتاب های آسمانی هزار ها سال کاری را کردند که ما طوطی شدیم در قفس ها و آنها هم صاحبان خود و مغز طوطی ها  و آنچه که در نوشتار هایشان بود در مغز های ما ثبت کردند،  تا ما از قفس های تاریک رهائی پیدا نکنیم. چون با آمدن تفکر در ذهن بشر منطق پدیدار میشود و با پدیدار شدن منطق اندیشیدن به ماهیت اندشه پیدا میشود،  و با ماهیت اندیشه است که انسان به خود باوری و زنجیر ها را از دور پا های خود دور میکند.

                        تا زمانیکه انسان به خودباوری نرسد و انسان خود آگاه به ماورای خود نشود،  همیش در قفس ای خود ساخته خود گیر خواهد کرد.  چیزیکه اندیشمندان غربی به آن فکر میکردند رهائی از قفس های شریعت،  تولد جامعه نو،  خصوصی سازی کلیسا ها و آزادی ها فردی برای جوامع خود شان بود. مهم نبود که به چه قیمتی به دست میاید، چند ملیون مردم کشته میشوند و یا کدام کشور تخریب میشود، تنها چیزیکه ارزش داشت تولد جامعه نو بود،  به گفته مارکس ًفقط به وسیله ترور انقلابی میتوان روند درد مرگ جامعه قدیم و تولد جامعه جدید را کوتا کردً.   نه تشویق مردم به جهان معنویت نه تشویق مردم به دام ها ی شریعت و نه بازگشت به ارتباط دهی مردم توسط پاپ های واتیکان با خدا. که در اخیر ما شاهد یک نظام دموکراتیک آزاد و قدرتمند در غرب شدیم که همه دستخوش اندیشیدن به آنچه می اندیشیدند است.

                        و اما مولانا بزرگ!  شاید یک تعداد زیادی از بزرگان غرب با فلسفه مولانا آشنائی نداشتند.  شاید بیشتر ایشان با اشعار فلسفی او آشنائی نداشتند  که هشتصد سال قبل درد جامعه امروز و فردا را بیان میکند؛  و انسان را به انسانیت و استقلالیت خود دعوت میکند. و به او ارزش خاصیت خدائی را مثل خود خدا که آفریننده است به انسان مخترع میدهد ذاتید و صفاتید  گهی عرش و گهی فرش    در عین بقائید منزه زه فنائید. ویا در بیت دیگر اش  دی شیخ با چراغ همی زد گرد شهر   کز دی و دد ملولم و انسانم آرزوست. وقتی ما به دو ابیات مولانا نگاه میکنیم در اول بیت او انسان را مشابه به آنچه در وجود خدای خلق کنند است در وجود انسانها جستجو میکند، و بیان میکند اگر در عرش هستید ویا در زیر خاک برای همیش زنده هستید همانطوریکه خود ایشان بعد از هشصدسال در همه قلب ها وجود دارد. و در بیت دیگر اش که انسانم آرزوست ما یک جهان بینی دیگری را جستجو میکنیم، او عبارت از انسان و انسانیت  است که به انسان عطا میکند.  او انسان را بالاترین نوع خلقت  قرار میدهد. او انسان را آفتاب قرار میدهد که روشن کننده کائنات است. و او انسان را آزداد قرار میدهد تا به آنچه فکر میکند بی اندیشد. همانطوریکه غربی ها برای انسان های خود ارزش و احترام قائل اند و از آزادی های ایشان در سراسر جهان دفاع میکنند، تا به آنچه فکر میکنند بی اندیشند. 

ای کاش  اندیشمندان قبلی او را زودتر به ما معرفی میکردند،  آیا او یک فیلسوف نبود؟  ایا او بالا تر از نیچه و مارکس به ما پند نداده بود؟  و آیا مثنوی بالاتر از کتاب غروب بت ها نبود که نیچه آلمانی مینگارد  ًآنچه آئین های توحیدی از دین ارزه کردند  ترک بت پرستی نبود فقط جابجائی بت های کوچک با بت های بزرگ بودً. و مولانا بزرگ چقدر خوب  میگوید! ای خانه پرستان مپرستید گل و سنگ     آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند. ما در این دو گفتار که یکی در عصر تجدد و دیگری از دوران رنساس است را متوجه میشویم، در واقع گفتار نیچه که در مورد آئین های توحیدی است  تغییر دهند مغز های است آنهم به یک زمان کوتا، تا بتواند مغز مردم را به آنچه باور دارند عوض کند آنهم بصورت بسیار برهنه. ولی  وقتی ما  به جهان بینی مولانا نگاه میکنیم  در میابیم که مولانا هدف اش پرورش خرد و خودباوری در جامعه بوده  نه مغزگرائی. چون مغز یک استانداردی است که در تمام انسان ها وجود دارد، اگر مست است یا هوشیار ویا اگر دیوانه است یا گدا،  ولی خرد یک واژه جداگانه و محصول اندشیدن  است و با اندیشیدن است که انسان به خودباوری میرسد آنچه که مولانا با بیان زیرکانه و شاعرانه اش بیان میکند ًای خانه پرستان مپرستید گل و سنگً بیانیکه حتی دوکانداران دین را هم مات و مبهوت کرد و کسی جرعت ایستاد شدن را در مقابل اش نداشت، ولی بیان فلسفی اندشمندان غرب، هزار ها قربانی را برجا گذاشت چه در شروع تجدد  چه در عصر کمونیزه ساختن جهان و چه در عصر حاظر.

هرچند مولانا در عصر جوانی امپراتوری اسلامی زندگی میکرد،  که پا گذاشتن  از مرز ها و عقاید  اسلامی کار بس دشواری بود،  اما او و اشعار پر رمز او هر کس با هر دیدی که داشتند به او نگاه میکردند.  اگر گبر بود یا مسلمان و اگر هندو بود یا نا مسلمان هر کسی از ذن خود شد یار من    از درون من نجست اسرار من امروز  مولانا از امریکا سربلند کرده و جامعه امریکائی را تسخیر میکند، امروز مولانا در خانه ها ی آمریکائی ها و اروپائیان زنده گی میکند، آن نیستانی را غربی ها از ما خوبتر میشناسند.

که  متاًسقانه بیان فلسفی او هشصد سال در جوامع اسلامی بخصوص در جوامع خود ما خاموش بود و ما با خواندن اشعار او خود را در خانقا های تاریک پنهان کردیم،  و ما با خواندن اشعاراو القاب صوفی و صوفیگری را به خود دادیم،  و فکر کردیم ما هم مثل مولانا صوفی میشویم،  و به درجه کمال که ارتباط مستقیم با خدا است میرسیم،  در صورتیکه مولانا از دردهایکه داشت مثل نبود خرد در جامعه خود،  و دوری از اصل و دوری از دیار خود،  خود و جهان خود را در خلوت سپری میکرد،  و فریاد از دوری از اصل خود را در خلوتی می سرود ًبشنو من نای چون حکایت میکنم  وز جدائی ها شکایت میکنم.   هرکسی کو دور ماند از اصل خویش   باز جوید روزگار وصل خویشً،  او در اولین صفحه از مثنوی خود که شروع بانگ نای است،  و نای که در کیش گذشتگان اش مقدس و پاک بود، نای که در کیش کذشتگان اش سر آغاز شادی و سرور بود، نای و آواز نای  در تاریخ ما آغاز کنند شادی ها بود،  او  مثنوی را با آواز نای سرآغاز کار و عشق خود قرار میدهد،  و میگوید!  بشنو من نای چون حکایت میکنیم، هرکسی کو دور ماند از اصل خویش را هشصد سال قبل فریاد میزند ،  کاریکه امروز اروپائیان دارند انجام میدهند و اروپا واحد، پارلمان واحد مرز مشترک  میسازند، و میگویند که ما روپائیان هستیم مهم هم نیست که در جنگ دوم جهانی پنجا و پنج ملیون نفوذ خود را کشتیم.

 آی کاش زودتر به مولانا نگاه میکردیم گفتار او باعث یک انقلاب روشنگری میتوانست در جامعه ما بشود،  و میتوانست جامعه ما را زود تر از غربی ها تغیر دهد.  چون نگاه او به جهان بخصوص به انسان و انسانیت یک دیدی است که تا امروز هیچ فیلسوفی به انسان این همه اصالت را نداده و بیان هم نکرده.   آنها طلبگار خدائید خدائید    بیرون زه شما نیست شما ئید شمائید،

او انسان را متوجه اصل و بزرگی اش میکند  و به ما می آموزد که به بزرگی خود پی ببرید آنچه که امروز غربی ها دارند انجام میدهند؛  و حتی با واژه دموکراسی خود ما را در خانه های ما استعمار میکنند؛  که شما دموکراسی ندارید ما او را به شما یاد و هدیه میدهیم؛  مهم هم نیست که چقدر خانه ها و مردم بیگنا کشته میشوند مهم این است که آنچه که ما او را کشف کردیم دموکراسی یا احترام به مردم  است و شما متاسفانه نداشتید و به شما کسی هم نیاموخته بود ما  به شما اهدا میکنیم.

در صورتیکه مولانا هشصد سال قبل انسانم آروزوست را با ما آموخته بود؛ در صورتیکه مولانا هشصدسال قبل ذاتید و صفاتید را به ما گفته بود که در واقع  گفتار او نه تنها باعث آرامش روح  انسان میشود؛  بلکه دموکراسی امروز غرب  را فیلتریزه میکند.

 

 

 

مثنوی دریای شعر و منطق و اندیشه است   

  مثنوی دریای پر موج ماهیان را لانه است

مثنوی    داستان  طوطی   خانه  پیامبران  

    مثنوی فلسفه عشق  در همه عصر و زمان

مثنوی جان و طبع هر  باده  نوش و سخت  کوش     

   مثنوی اجزای عالم هرکه آموخت اش نوش

مثنوی صور جهانگیر، شمس باد صبح دم   

  مثنوی طلوع خورشید لاله زار است و خورم

مثنوی از بر کنی تو آسمان ها طی   کنی      

 مثنوی حجاب تو را از سر  خود   بر کنّی

مثنوی آخر  ندارد  هرکه  را  آرام   جان     

  مثنوی طوطی و نرگس خواهد آورد بر زبان

 

 

 

 

                                          

 

 

 

 

 

 

 


December 2nd, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان